گاهی برای دلم...
سرپا ایستاده ام که تو را ببینم، ایستاده ام که آغاز من باشی...
ایستاده ام که راه را گم نکنی...
ایستاده ام که اولین کسی باشم که شکن گیسویت را در دستان باد میبینم
ایستاده ام که امیدوارم...امیدوارم که ایستاده ام...
امیدوارم که دوباره برق گذشته را به چشمانم برگردانی..
ایستاده ام حتی اگر درختان سالها در مه به خواب رفته باشند...
نه اینکه کتاب به دست گرفته باشم و عینکی به چشم...نه اینکه وقتم را بگذرانم هر وقت آمدی سلامی بگویم...
نه، ایستاده ام با سری بالا، چشم در چشم باد، با چشمانی سرخ...
ایستاده ام که وقتی آمدی لبخندی به چشم هایت بزنم و بمیرم...
ایستاده ام که ناگهان در افق پدیدار شوی و من...به ایستاده منتظر بودنم ببالم...
ایستاده ام که مرا از من بگیری، که مرا از دنیا بگیری...
که سرگردانی را از من بگیری و سرگشتگی را برایم بفرستی...
ایستاده ام که موهای بافته شده ام را باز کنی و من لباس حریر بپوشم و شیدای تو شوم...
ایستاده ام که افتخار تو باشم...
که فقط ببویمت و بعد روحم را روی دستانم بگیرم و تقدیمت کنم...
پ.ن: کاش میشد خوب بمیرم...
Design By : RoozGozar.com |